خرید اینترنتی کتاب تیمارستان متروک از کیدی بوک
پشت یک ون بود. نمی توانست تکان بخورد. نگاه کرد و دید به یک صندلی چرخ دار طناب پیچ شده است. ماشین یک دفعه ایستاد. یک نفر در را باز کرد و یک نفر صندلی را از روی سطح شیب دار چوبی به جاده ی آسفالتی که وسط جنگل متراکم بود هل داد. نیل سعی کرد سرش را بچرخاند تا اطراف را ببیند، اما ستون فقراتش هم محکم به میله ی فلزی بلندی بسته شده بود. مجبور بود به رو به رو نگاه کند. دید که جاده مستقیم به سوی جزیره ای آشنا می رود.
دیگر خبری از حصار فلزی نبود. پل بتنی صحیح و سالم بود. وقتی از روی آب رد می شدند، دید که سطح آب کثیفی ندارد. نی ها با ظاهری مرتب و ترو تمیز مستقیم رشد کرده بودند.
جلوتر گری لاک هال با حالت خاصی منتظر ایستاده بود. اگر مکان ها توانایی فکر کردن داشتند، این ساختمان نسبت به همه چیز بی تفاوت بود. می دانست بلاخره نیل را به دست خواهد آورد. پسر روی صندلی چرخ دار یک وعده غذای دیگر بود؛ یک روح دیگر برای نشستن در اتاق انتظاری که هرگز پر نمی شد.
حالا داخل ساختمان بود. دیوارهای کاشی شده سریع می گذشتند؛ تند و تندتر، تا جایی که دیگر انگار داشت با قطارهای هوایی سفر می کرد. کوهستان فضایی، جنگ ستارگان، سرعت نور، نیل می خواست جیغ بزند، اما فهمید که دهانش محکم بسته شده. بندهای چرمی جمجمه اش را از فرق سر تا فک را پوشانده بودند.
بالاخره صندلی جلوی در بسته ای ایستاد. رنگ سبز از سطح فلزی اش ور آمده بود. از داخل اتاق صدای گریه ی کسی را شنید. زاری می کرد، آه های بلند می کشید و هق هق می کرد. نیل چشم هایش را محکم به هم فشرد. نمی خواست ببیند چه کسی در اتاق است. اما از پشت پلک های بسته اش هم می دید که در آهسته باز می شود. یک نفر صندلی را به داخل اتاق هل داد و بعد در را محکم بست. بوم!
روشنایی روز ابری از پنجره ی بلندی تو می آمد و وسط اتاق را روشن می کرد، اما گوشه کناره ها تاریک بود. دیوارها و سقف و کف، همه کثیف و طبله کرده و پوشیده از بالشتک هایی بود ککه زمانی سفید بودند. چشمش این ور و آن ور گشت و خراش های روی بالشتک های کهنه را دید. بیماران برای این که فرار کنند، روی دیوار ناخن کشیده بودند. خط های قهوه ای پررنگی لبه ی خراش ها کشیده شده بود. نیل به ناخن های شکسته فکر کرد و خون خشک شده که کسی به خودش زحمت نمی داد تمیزشان کند. و بعد از گوشه ی تاریکی، چیزی تکان خورد. صدای فریادی بلند شد. حرف نبود، آهی بود از سر درماندگی. هق هقی از سر بدبختی، ناامیدی.
نور جا به جا شد. کسی آنجا در تاریکی نشسته بود. انگار در پریشانی خودش، سر به زیر، کز کرده بود. لباس سفید به تن داشت. پیراهنی که آستین هایش به شکلی غیرعادی دراز بود و دست هایش را به تنه اش چسبانده بود.
ما را دنبال کنید:
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.